۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

الکی

همین جوری الکی یک پست میزاریم... مالیات که نداره.... سودی هم نداره.
کلا خدا بیامرزه وبلاگ نویسی رو.
گذشته ای رو که مرده  و از دور خارج شده باید انداخت دور.

۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

برای دخترم ((ن))

بخواب
فردا برای فراموش کردن امروز بیدار میشوی. 

هر چه بر ما میگذرد 
فقط
خوابی آشفته است .

 
دخترکم  بی آغوش مادر میخوابد؛

امشب.
فردا عروسکش قصه ای می خواند

برایش
که تا ابد همه با خوشبختی زنده می مانند. 
 
پس بخواب و فراموش کن  

که دنیای ما جای زیبایی نبود.



۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

درد

  می دونید. نوشتن برای ((هیچ کس)) همیشه عجیب بوده. وبلاگ همیشه عجیبه. البته من خیالم راحته چون طبق آمار بازدیدکنندگانم تنها موجود زنده اینجا خودم هستم. اینقدر که خیالم راحته که نوشته های اینجارو کسی نمی خونه از جایی که دفتر خاطراتم رو پنهان کردم تا دیده نشن راحت نیست.
برای همین با خیال راحت می تونم بگم.... دلم شکسته. و کسی اینو نمی بینه.

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

به افتخار مرد نارنجی پوش

30 سال خاطره بد....30 سال داستانهای مزخرف کوچه ها و خیابونها ی این شهر و مملکت کثیف.... همه ما قصه های کثیف زیادی برای تعریف کردن داریم. اما، امشب وقتی داشتم  توی یک وجب ایون خونه سیگار میکشیدم( دلخوشی و لذت تنهایی) صدای خش خش جاروی رفتگر هم موسیقی همیشگی شب می پیچید تا اسمون. داشتم فکر میکردم دیگه به این فکر نمیکنم کاش میشد تنهایی این وقت شب بتونم توی خیابونها تا صبح قدم بزنم.... همین یک وجب ایون و سیگار رو هنوز دارم خیلی خوش بختم..... صدای خش و خش جاروی رفته گر از هر موسیقی قشنگ تر بود.... داشتم فکر میکردم  از معلم ، پلیس، گدا، موتور سوار، مامور زحمت کش نیروی انتظامی و دزد، دانشجو، بچه مدرسه ای، عمله و رئیس شرکت یا اداره ، دوست اینترنتی و غیره بگیر تا غیره یک متلک و ازاری شنیدم و دیدم.... دوتا رفته گر داشتن توی کوچه رو خش و خش جارو میزدن و بلند بلند حرف میزدن، دو هفته ای هست که جای رفته گر پیر قبلی با اون صورت مظلومش که در تک تک خونه ها رو میزد تا به یک لیوان چایی داغ برسه دوتا پسر جون رو اوردن.
فکر کردم 30 ساله عیدا در خونمون رو میزنن و عیدی میخوان و ما عیدی نمیدیم.... داشتم  فکر می کردم به همه چیزای کوچیک و مزخرفی که ما ادمای کوچیک رو پر کردن که !!!..... یک دفعه پیدا کردم.... یک موضوع محال رو پیدا کردم.... یک چیز غیر ممکن توی این مملکت خراب شده.... هیچ وقت ندیدم و نشنیدم یک رفته گر بهم متلک بپرونه.... یک زنو ازار بده.... یا دنبالش بیوفته و هیزی کنه. دم خونها و خیابونها هر شب به موقع تمیز میشه.... عیدی بدی یا نه صبح جوب جلو خونت تمیزه.
میدونید ..... کلی عذاب وجدان دارم  برای تمام اون روزا و شبهایی که یک لیوان چای داغ تازه آماده نکرده بودم تا دست این جماعت بدم، عذاب وجدان دارم برای نادیده گرفتن پیره مردی که تمام توقع و لذتش خوردن یک لیوان چای داغ  و دوتا حبه قند بود.... ادمایی که توی سرما و گرما سرشون به کار خودشونه و حدس میزنم توی کل مملکت ما تنها ادمایی باشن که کارشون رو درست انجام میدن.
مردای نارنجی پوش، تنها مردای واقعی و درستکار ما هستن که هیچ کس بهشون اهمیت نمیده.

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

مود لوس شب جمعه...

شبی خواستم فضای خونه از این ابر خاکستری بیرون بیاد ـاز غم فردا که شنبست و قبضا و هزینه های پرداخت نشده و چک ثبت نام بچه ها  صد تا چیز دیگه که گرهش با یک مشت پول کثیف فقط حل میشه _ ابری که ازهمیشه  سنگین تره و حتی سریال پوآرو شبکه من و تو و سریال بی بی سی هم ازش کمتر نکرد_. همیشه پا می شدم یک کیک یا غذای جدید می پختم.... شیکم و مود حال و هوای آدم بی ارتباط بهم نیستن.... اما بدبختی نه حوصله داشتم و نه مواد اولیه پخت و پز حسابی.... خلاصه دیدم امشب بیشتر از یک لیوان شیر کاکاءو گرم وصعمون به ریخت و پاش دیگه ای قد نمیده.....
شیر کاکا‌ئو داغ رو درست کردم  با سه تا قاشق پر از کاکا‌ئو. توی فنجونهای خوشگل و یک شکل ریختم و با یک ظرف بیسکوئیت بردم بیرون.....

والا اهل بیت حق داشتن این شیر کاکا‌ئوی کذایی ما به قول اخوی رنگش که زرد و پریده بود... به قول مامانم طعمشم مثل اب بود.... به قول بابای صاحب بچه ها هم مزه  شیکر میداد.
 اما اینو گفتم که بگم هنوز جای شُکر هست که شِکر توی این مملکت هنوز شیرینه و مزه خودشو داره..... فکر کنم چون وارداتیه؟!



۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

تصور کن

باید یک مدت برم. به صفحات مجازی و سایتهای خبری سر نزنم... توی خیابون نرم تا بچه های پاپتی و زنا و مردای پریشون رو نبینم، تلوزیون نگاه نکنم. باید پرده ها رو بکشم... درها رو ببندم به قبض برق فکر نکنم و بدون ترس برای فرار از گرما کولر رو روشن کنم . فکر کنم هر وقت دلم بخواد با پیراهن تابستونی میتونم توی خیابون راه برم.... باید تصور کنم، ما هم میتونیم یک جور دیگه زندگی کنیم.
باید یک مدت برم... روحمو بسپرم به بازپروری. کتاب بخونم، کتابهای عشقی سبک و داستانهای علمی تخیلی. چند تا فیلم قدیمی با صحنه های سکسی ببینم . به عشقای قدیمیم فکر کنم شبا تو خیالم با هاشون عشق بازی کنم. باید یک مدت تصور کنم اینجا وجود خارجی نداره... این جهنم و این نکبت.... از همه مهم تر گوشام، باید کر بشم صدای کسی رو نشنوم ...باید چند تا موزیک خوب گوش بدم  بدون هدف و دیوانه وار برقصم و بچرخم.....مثل دیوانه ای در باد.
چیزای کوچیک خیلی هم مهم هستن.همین چیزای کوچیک روحمون رو سالم نگه میدارن. باید برم اونقدر بستنی بخورم که مرض قند بگیرم. دوباره سیگار بکشم، دوباره دیوانه وار مشروب بخورم.
باید چند تا فحش نامه بنویسم....
باید از دست خودم فرار کنم...باید از دست خودم خلاص بشم.
باید یک مدت برم.....
اما، همچین جایی وجود نداره. تصور کن...فقط تصور کن میشد. باید اهنگ "تصور کن" جان لنون رو بیشتر گوش کنم. باید اون اتاق سفید رو پیدا کنم. تصور کن که میشه.
نمی دونی... واقعا نمیدونی، چقدر دلم میخواد زندگی کنم. اما هر چی نگاه میکنم دور و بر خودمون چیز زنده ای یا جریان زندگی رو نمیبینم. تصور کن ما هم زندگی میکنیم... ما هم زندگی داریم.... تصور کن... تصور کن.... فقط تصور کن. چیزای قشنگ رو، چیزای خوب رو.... همه چیزهایی رو که نداریم  تصور کن.


۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

چه خبر عروسک؟

خبر آنکه دنیا برمدار نادرستیست.
جهان فاحشه خانه ایست بی تفرج و نامفرح. با زنان سینه آویزان و مردانی که آلتی شلُ ول دارند و باید با همین افتاده ها؛ راستِ راست، خوشبختی را هر شب، هر شب به اجبار زور بزنند.

فحش دادن ممنوع. از خط راست بهشت خارج نشوید. اهریمن پشت ما سفت چسبیده و محکم می زند، می زند... عقب، جلو.... عقب،جلو...

شاید خدای عقیم، خواجه گان هم برای دیدن همین نمایش سادیسمی خودارضایی عروسکش  "آدم" را آفرید.

۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

شرح بی عنوان


خونه رو تمیز کردم، یعنی از روزی که تعطیل شدم افتادم به جون در و دیوار و شیشه ها.... کف توالت برق میزنه میتونی توش غلط زنی.... ظرفها تمیزه... پارکت تمیزه... شیشه ها تمیزن، سوراخ و سمبه ای نمونده که توش گرد و غباری بتونه خودشو قایم کنه....همین امشب تموم شد. این وسط کثیف ترین چیز خونه خودم هستم  که کلی گند و کثافت و عرق به تنم نشسته . همه جا تمیزه و این وسط من وصله ناجورم....

خودمو میشورم... خوب توی حموم با کف و صابون به جون پوستم می افتم... اونقدر میسابم خودمو که تنم زخم بشه.


الان همه چی تمیزه، همه چی خوبه، همه خوابن... خونه ارومه.
بوی تنمو دوست دارم، قطره های اب لای موهامو، الان عاشق خودم میشم.
در و پنجره رو نباید باز کنم. بیرون پر چرک و کثافته. فردا با باز شدن اولین پنجره تمام این تمیزی به باد میره و باز همون هوای کثیف شهر، همون نکبت و بدبختی و بیماری، همون مردم با همه بوهای بد و تندشون  میان و میشینن روی همه چی....
باز باید همه جا رو تمیز کنم.... دیوارها، زمین ، شیشه پنجره ها.....

این تاریخ هی تکرار میشه و تکرار میشه و تکرار میشه. چرا نمیتونه روی یک نقطه تمیز وایسته؟



۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

چای بعد از ظهر

چای جوشیده بهتره یا چای تازه دم... چای مرغوب یا چای اشغال کیلویی؟
میدونید وقتی که حال و هوا مثل این روزا تخمی باشه و هر کی رو میبینی با مشکلات تخمی  سمپاتیکش درگیره ...وقتی حوصله ریخت خودتم نداری و کلا وقتی مشکلات و تحریم اقتصادی نباید به تخم ملتی هم باشه به گفته اغاشون اینا اما تخم ملت رو میکشه و دهنشون سرویس میشه... اصلا صلاح نیست چای مرغوب و خوش دم رو بخوری.... چای خوب به دهنت مزه نمیده، بلکه هم یک جور حس تلخ و غریب رو برات زنده میکنه. یک جور غم و افسوس و افسردگی.... دلتنگی برای کافه و کافی شاپ و خرید و پوشیدن لباس مرطب و خنک و خندیدن توی خیابون با صدای بلند.... نه چای خوب مال این روزا نیست.

این روزا، چای تلخ و جوشیده باید خورد... مزه گس چای کیلویی با کمی اسانس خاکی.... به قیافهامونم میاد.... میدونید این روزا وقتی به مردم نگاه میکنم در وجودشون یک جفت دمپایی پلاستیکی  وارداتی از چین میبینم.
کلا ما در عصر تخمی داریم زندگی میکنیم... ما مردم تخمی هستیم با خواسته ها و رضایت در حد تخمی. اوووووووووف.

فقط میخوام ببینم کی خسته میشیم از این وضعیت؟